من از آینده می آیم: داستان بلند
نویسنده:
کامبیز گیلانی
امتیاز دهید
سرآغاز داستان:
کمی که رفتیم، صدای داد و فریادی که از کناره ی راست دالان فضا را به لرزه درآورده بود، گوشم را پر کرد. اعصابم بیشتر به هم پیچید. با آن چند کلمه یی که از زبان ترکی می فهمیدم مفاهیم را بزور به هم وصل می کردم تا از موضوع سر در بیاورم. سوادم قد نمی داد. در باز شد. مامور کلانتری مرا معرفی کرد و منتظر ماند. چشمم هنوز بسته بود. صدایی نمی آمد گویی برای یک لحظه، جهان مرده بود. نه صدایی، نه حرکتی! مثل شب سیاهی در بیابانی غریب که گذرگاه دزدان از هم بیگانه است. دریایی را می مانست که در انتظار موجی، بادی، سفیر پرواز پرندگانی مهاجر حتی، خود را آرام و بی صدا آماده می کرد. با چشمان بسته ذهنم را خیال، وهم، ترس و لعنت، پرواز داده بودند. ناگهان رگبار کوتاه چند کلمه ی غریبه به آتشم کشید. سوختم. دستی بیرحم موهایم را کشید و آتشی پوست سرم را در نوردید. چشم باز شد. چشمان خسته ام که در انتظار دوباره دیدن می سوختند خود را عقب کشیدند. نه انگار ندیدن بهتر است اصلا چه را باید دید؟! چه فرقی می کرد؟ اسیری! بی آیندگی! چه فایده ای دارد؟ تو باید اسیر باشی. زندگی همین است. آن از کودکی تو، پدرت، خانوداه ات، مردمت، مبازره ات برای پیوستن به دریای خروشان عشق و انسانیت، این هم از اعتماد تو به آنان که تو را دوست می داشتند؛ به دوستانت، به برادرانت به رفیقانت به تمام واژه هایی که تو را حرکت داده اند...
بیشتر
کمی که رفتیم، صدای داد و فریادی که از کناره ی راست دالان فضا را به لرزه درآورده بود، گوشم را پر کرد. اعصابم بیشتر به هم پیچید. با آن چند کلمه یی که از زبان ترکی می فهمیدم مفاهیم را بزور به هم وصل می کردم تا از موضوع سر در بیاورم. سوادم قد نمی داد. در باز شد. مامور کلانتری مرا معرفی کرد و منتظر ماند. چشمم هنوز بسته بود. صدایی نمی آمد گویی برای یک لحظه، جهان مرده بود. نه صدایی، نه حرکتی! مثل شب سیاهی در بیابانی غریب که گذرگاه دزدان از هم بیگانه است. دریایی را می مانست که در انتظار موجی، بادی، سفیر پرواز پرندگانی مهاجر حتی، خود را آرام و بی صدا آماده می کرد. با چشمان بسته ذهنم را خیال، وهم، ترس و لعنت، پرواز داده بودند. ناگهان رگبار کوتاه چند کلمه ی غریبه به آتشم کشید. سوختم. دستی بیرحم موهایم را کشید و آتشی پوست سرم را در نوردید. چشم باز شد. چشمان خسته ام که در انتظار دوباره دیدن می سوختند خود را عقب کشیدند. نه انگار ندیدن بهتر است اصلا چه را باید دید؟! چه فرقی می کرد؟ اسیری! بی آیندگی! چه فایده ای دارد؟ تو باید اسیر باشی. زندگی همین است. آن از کودکی تو، پدرت، خانوداه ات، مردمت، مبازره ات برای پیوستن به دریای خروشان عشق و انسانیت، این هم از اعتماد تو به آنان که تو را دوست می داشتند؛ به دوستانت، به برادرانت به رفیقانت به تمام واژه هایی که تو را حرکت داده اند...
آپلود شده توسط:
محراب
1403/05/11
دیدگاههای کتاب الکترونیکی من از آینده می آیم: داستان بلند